حسین پناهی فیلسوف احساس
تئاتر شهر تهران، 27 مهر ماه 1392، یادمانی برای حسین پناهی شاعر، هنرپیشه و فیلسوف مردمی کشور عزیزمان برگزار کرده است. حسین را نُه سال پیش از دست دادیم و هر چه گذشت جایش پُر نشد؛ این جور آدمها سرمایه های فرهنگی یک ملت هستند. احساسش، فکرش، رفتارش شخصیتی دوست داشتنی و فروتن و در عین حال تابنده و لطیف را در ذهنمان جای داد. روستازاده ای بود از کهکیلویه و بویر احمد (شهریور 1335) که سه سال از عمر کوتاهش (48 سال) را در مکتب و کسوت روحانیت گذراند، اما تاب نیاورد که باری چنان گران بر دوشش بماند، لباس را درآورد (1354) و معلمی پیشه کرد، دیری نپایید که آن را نیز رها کرد و پیشه هایی دیگر جست (اهواز، 1355)، در کتابخانه کار کرد (1357)، به جبهه جنگ ایران و عراق رفت (1359) و در آنجا به فعالیت فرهنگی پرداخت. به تهران آمد (1360) و یکسالی در مقبرهای خانوادگی در امامزاده قاسم، آشیان داشت. در همین زمان به تئاتر روی کرد و نویسنده شد و از صدا و سیما سر در آورد. کار کرد و کار کرد و کارستان کرد و ناگهان رفت (مرداد 1383). قلب مجروحش از تپیدن خسته شد و ایستاد. دخترش جنازهی او را سه روز پس از مرگش در خانه پیدا کرد؛ خبرش در آسمان ایران پَر باز کرد و پُر شد.
حسین فیلسوف هم بود، نه فیلسوف رسمی و بحثی؛ نمی خواست هم فیلسوف رسمی باشد. اهل رسم و رسوم نبود، فیلسوفی فروتن که ضمن اندیشیدن، با احساس به احساس و هیجانهای انسانی توجه داشت. اندیشیدن دشوار است، ولی انسانیت و هنر و رنج روزگار و زیستن با احساس و هیجانهای مردم دردمند و صبورش از او آسیایی دشوارخوار ساخت تا از پس آن برآید و به سادهترین زبانها و در کوتاهترین بیانها داشته هایش را با آنان شریک کند؛ اندیشیدن جرأت میخواهد، به قول ایمانوئل کانت، فیلسوف آلمانی، اندیشیدن شهامت میخواهد و او داشت؛ چیزی نداشت که از دست بدهد و رنجی نبود که نکشیده باشد و ترسی نمانده بود تا از آنچه که خواهد آمد، راهش را بربندد. او از کف زندگی پرواز کردن را آغاز کرده بود. گفته بود: «چه اوقات سختی بر من گذشت، گواه دل ریش من ماه بود! دمی شک نکردیم به شاهراهها، دریغا که بیراهه ها راه بود!»
فلسفه، فهم پیچان یک تکرارِ دیگر نیست، فهم انسان است که به دنبال شاخه ای روشن، در تاریکی ای بینهایت، دست و پا می زند در آب و نزدیک است که دیگر همین هم از او گرفته شود و لختی دیگر از این تلاش نیز واماند. او از این فلسفه ها رنجیده بود؛ فلسفه هایی که با تخصص و تکبر همراه میشد و اگر گرهای در ذهن میگشود، رهایش و گشایشی در زندگی و کاهش دردهای آدمی نداشت. برای همین گفته بود: «فلسفه یعنی رنج! افتخار که بگی رنجورم؟!»
حسین ساده بود، اما سطحی نبود؛ او خوب میفهمید و به همین جهت شخصیتهای محبوبش کودکان و دیوانگان بودند. میگفت: «کودکی ام را دوست دارم، روزگاری که به جای دلم، سر زانوهایم زخمی بود!» فریاد میکرد: «من میخوام برگردم به کودکی! من میخوام برگردم به کودکی!!» غم عالَمی در دل داشت و جز شادی برای دیگران نمیخواست. او در میان ما هر روز زندهتر میشود و توضیح این امر چقدر دشوار است که چرا و چگونه انسان چنین مانا و دلنشین میتواند بود. قطعهی زیر شعری نیمایی از آن روانشاد است که خواننده را به اندیشه واخواهد داشت.
«عابد کنار برکه نشست/ دستهایش در آب بود که دید:
آن سوی برکه، زنی
گلو و گلوبندش را به نمایش گذاشته است. چشمانش را بست و در سکوت خواند:
«دور شو،
شیطان! از من دور شو!»
چشمانش را که گشود/ زن، صنوبری بود و گلوبندش، ماه.»
اگر قطعه ای از سخنان او را در ذهن دارید که دوست دارید در متن این نوشته باشد، در نظرات بنویسید تا در همین صفحه اضافه شود.
جانش شاد و آزاد! بیش باد و بیش باد!
* این یادداشت در هفته نامه خیام نامه شهر نیشابور به چاپ رسید.
یک وقت هایی باید
روی تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است !
و بچسبانی پشت شیشه افکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دستهایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
وبی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند
وآن وقت با خودت بگویی
بگذار منتظر بمانند !