چرا این اندازه رنجیدم؟!
دیروز با پسرم از کتابخانه ملی برمی گشتیم. امر و نهی های پدرانه برای تربیت یا به اسم تربیت می تواند رابطه پدر-مادر با کودک را سخت و ناخوشایند کند و باید هر روز در کنار آن ترمیم و خوشی هایی هم داشت. با آنکه کارکنان کتابخانه ملی به ویژه خانمهایی که پیرو راه خجسته بانوانی کوشا و دانا همچون سرکار والا پوراندخت سلطانی شیرازی (پوری سلطانی) و تنی چند از خردمندان فرهنگ دوست دیگر همچون جناب آقای دکتر کامران فانی و سرکار خانم زهره علوی هستند همچون فرشته و صد البته از فرشته بهترند و با کودکان داروی جان اند و خوراک فرهنگ و هنر ولی باز به پسرم گفتم سر راه یک بستنی فروشی خوب هست می خواهی یک بستنی میوه ای بخوری؟ او که پس از آمدن با من به دندانپزشکی ام و کلاس طراحی در کتابخانه ملی خوب با دیگر کودکان بازی کرده بود گفت بدم نمیاد. مسیر را کج کردم و به سمت بستنی فروشی که یک خیابان بالاتر از بزرگراه شهید همت است رفتم. پلیس کنار گذر زیر پل را بسته بود و باید می رفتیم از بالاتر دور می زدیم. خیابانی دو طرفه با یک خط مسیر عبور و مرور و دو خط خودروی پارک شده در دو سوی آن. آرام آرام می رفتیم جلو دیدم یک خودروی تویوتا لندکروز هفت میلیارد تومانی مشکی با سه کودک داخلش از مسیر مقابل دارد از همه جلو می زند و می رود رسید کنار من و روبرویش یک خانم با پژوه 206 می آمد راه بسته بود. تقریبا خودرویش را گرفت روی خودروی من و خودروی دیگری که داشت از پارک در می آورد و با فاصله چند سانتی متری از کنار هر دوی ما وارد خط ما شد و باز به راه خلاف خودش در مسیر ممنوع مقابل ادامه داد. هر دوی ما از رفتار او رنجیدیم و بوق زدیم. او در نهایت چیزی نزدیک به یکی دو دقیقه زودتر از ما به پایان خیابان رسید.
حس بدی داشتم! از بی شعوری آن مرد میانسال ثروتمند حالم بر هم خورده بود. با خودم می گفتم چه اثری بر روی آن سه کودک درون خودرو می گذارد؟ چرا او این اندازه خودخواه بود؟ چرا برای قانون و نظم شهر احترامی قائل نبود؟ مگر می شود چنین کسی آموزش ندیده باشد؟ اگر این آقا در دوبی یا آلمان بود جرآت می کرد این کار را کند و از این جور پرسش ها.
امروز باز هم داشتم می آمدم کتابخانه ملی. خودروها در ترافیک بودند و مجالی برای فکر کردن بود. با خودم گفتم اگر آن خودرو یک پراید بود و یک دست کوچکی برای اجازه گرفتن از من نشان می داد این اندازه می رنجیدم؟ اگر یک موتوری بود چه؟ اصلا بیشتر موتوری ها در تهران پلاکشان پیدا نیست و پلیس هم نمی تواند آنها را مهار کند. آنها که هر روز جلوی چشمت دهها بار می آیند و می روند چرا آنجا نمی رنجی؟! مسئله رنجیدن من در جایی دیگر بود. انگار پیش خودم می گفتم این مرد چگونه به چنین ثروتی رسیده؟ نفرت و رنجش من از اجتماعی بود که اجازه می داد آدمهایی رذل رشد کنند و خودخواهی جایی برای نظم و قانون نگذارد. با همین فکر آرام شدم. مسئله شخصی نیست اجتماع روندی پیدا کرده است که قانون شکنی هنجار می شود چه برای موتور و چه برای لندکروز. پس ما به فراگیران سر کلاس چه می گوییم؟ چرا به آنها سخت می گیریم؟ بیشتر مردم این را دانسته اند که رعایت قانون در دراز مدت به سودشان است اما در هر اجتماعی چنانکه پنج درصد نخبه و فرهیخته است پنج درصد هم شبه آدمهای نخاله و گندیده است. شما آیا با مواردی مشابه این برخورد داشته اید؟ آیا حس ها و هیجان های خودتان را مطالعه کرده اید؟ چرا ما گاهی زیادی می رنجیم و گاهی حتا اگر زیانی هم به بار آمده باشد می گذریم؟ مسئله تا چه اندازه به خودخواهی ها و خودبخشندگی ما پیوند دارد؟ شما چه فکر می کنید؟ اگر دوست داشتید بنویسید.
در دانشگاه برکلی آمریکا پژوهش هایی برای سنجش اینکه آیا ثروتمند بودن انسان را گستاخ می کند انجام شده است. گزارش شش آزمایش را می توانید در این پیوند ببینید. پاسخ مثبت است ثروتمند بودن و چه بسا قدرتمند بودن انسان را گستاخ تر می کند. این همان آیه ای از قرآن است که فرموده: ان الانسان لیطغی ان راه استغنی، به درستی که انسان آن گاه خود را بی نیاز بیند سرکشی می کند. (العلق، 6 و 7) پس اجتماع باید بیش از آنکه به فکر مهار کودکان و جوانان و فقرا باشد راهکارها و مهارهایی برای فرادستان ثروتمند و قدرتمند هم در نظر بگیرد. این یادداشت کوتاه هم جالب است که چرا از بچه پولدارها بدمان می آید!؟
ای کاش میشد در ذات و وجود همه انسان ها این وجود داشته باشد که هرگاه به مرتبه ای بلند از ثروت رسیدند یا رسیده بودند، امکان دست زدن به هرکاری و انجام هرکاری را نداشتند و گستاخانه با افراد رفتار نمی کردند.
این جمله برایم خیلی جالب است و من هم بارها در بسیاری از افراد دیده ام، که می گوید: هروقت یه پولدار فقیر میشه تا صد سال هنوز بوی پول میده، اما هروقت یه فقیر پولدار میشه تا صد سال بوی عقده هاشو میده ...
ممنونم بابت مقاله خوبتون 🌷⚘️