ما یعنی ارتباطات ما؛ چه ارتباطهای سلولهای مغزی ما با هم و چه ارتباط آن سلولها با دیگر اجزای کوچک و بزرگ بدنمان و بالاخره ارتباطهای ما با بیرون از ما.  کافی است که این ارتباطها تغییر کنند تا آدمی دیگر باشیم و بمیریم از آنچه بودیم و خود را گونه ای دیگر بیابیم و ببینیم. گاهی آدم دلش می خواهد برود، مرخصی بگیرد و از همه ربطها و رابطه ها و رباطهای کنونی اش بگریزد همه رابطه هایی که در عین برخورداری همچون بندی بر بند بند وجودش نشسته اند. کاش آدمها می گذاشتند هر یک از نزدیکانشان چند روزی به یک جایی هر سال مرخصی بروند و نباشند. می گذاشتند آنها بمیرند از پیش شان و اگر خواستند دوباره برگردند. اگر گاهی از زندگی ملول می شویم به این خاطر است که ملالت آور فکر و زندگی کرده ایم ولی اگر دلیری زیستن داشتیم شاید می دیدیم که آدمها هم چه آسان می روند و تغییر می کنند و تازه می شوند. ما چنان محافظه کار و تنگ نظر و کوچک شده ایم که تاب تغییر نداریم و بعد از همین به ستوه می آییم. در سنت و اندیشه ما این بود که بمیرید پیش از آنکه بمیرید. گاهی با سفر می توانیم بمیریم از انبوه ارتباطهایی که با آدمها و اشیاء داشتیم برهیم و باز زنده شویم و دست کم نفسی می کشیم و از آن ملالت پیشین می رهیم. چه اشکال داشت اگر به هم اجازه می دادیم سالی یک بار چند روز بی خبر از هر جا به هر کجا که خواستیم برویم و با هر که خواستیم باشیم و بنشینیم و بمیریم از آنچه که بودیم و وارهیم از آن بندها که داشتیم و بعد برمی گشتیم در حالی که آدمی دیگر شده بودیم. چه چیزهایی مانع این است؟ از چه می ترسیم؟