عشق به یادگیری
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ
گفت:
آدم ممکن است در زندگی اش خیلی چیزها را از دست بدهد، اما عشق به یادگیری را نباید از دست بدهد!
عکس از محی الدین قنبری، 9 خرداد 1395، دانشگاه علامه طباطبایی.
از نیم شب گذشته و خوابم نمی برد. پس از مدتها یک نشست خوب علمی را دیدم و شنیدم و بودم و شدم! دیدار دانایان شادی جهان است.
خبری از این سیاستمدارهای همایش خراب کن هم نبود. من معمولا نصف روز اول همایشها را نمی روم! عده ای می آیند سخنرانی یا سخنچرانی می کنند که از بحث علمی دور است.
امروز 9 خرداد ساعت 9 رفتم دانشگاه علامه طباطبایی در سعادت آباد تهران، نشست زیر برگزار شد:
پوستر نصب شده در دانشگاه نشان می داد که برنامه از ساعت 10 شروع می شود. برنامه همان ساعت 10 شروع شد و آقای دکتر رضا سلیمان حشمت درآمدی در آغاز نشست بیان کردند:
عنوان: دکتر رضا سلیمان حشمت
حجم: 3.6 مگابایت
توضیحات: دانشگاه علامه نشست فلسفه و عرفان در عالم معاصرخرداد 1395
دکتر کریم مجتهدی هم در نشست حاضر بود. دقت در نگاهش را می دیدم. سرش را بیخود تکان نمی داد و تنها نکته های مهم را در دامنه فلسفه غرب به خصوص در تطبیق با وضعیت ما با جدیت تأیید می کرد. در زمان استراحت آمدیم بیرون، به دکتر گفتم استاد می خواستم یک جمله به شما عرض کنم!
گفت بفرمایید.
گفتم: آن قدر نازنینید که نمی توان عاشقتان نشد!
لبخندی زد و روی برگردانید؛ همچون جوانی شرمگین که از سخن سخت عاشق روی گرداند.
صدایش گرفته بود و از همه سخنرانها در فلسفه غرب نظرش برایم مهمتر بود. بالاخره آب جوش آوردند!
اختلاف نظری بود بین دکتر اعوانی و دکتر دینانی در برتری علم براراده یا اراده بر علم.
دکتر مجتهدی بر علم تأکید کرد.
بعد از ناهار به امان دوستان و آشنایانم که اکنون هیئت علمی علامه اند کیفم را رها کردم تا استاد مجتهدی از دستم نرود. آسانسور او را برد پایین تا ببرد خانه. جا نداشت از پله ها رفتم پایین.
مرا که دید پرسید: شما از کجا دانستید که از اینجا می آیم گفتم روشن است همین یک راه که بیشتر نیست.
تنها شدیم.
گفت: شما درکلاسهای من بودید؟
عرض کردم نه من از طریق آثارتان با شما آشنا شدم. من دانشگاه آزادی ام!
مهرخندی زد به تعبیرم و گفت: دانشگاه آزادی!!
خوشش آمده بود.
می رفت که سوار ماشین شود و برود.
می خواستم با او عکسی بگیرم دیدم خودخواهی است. با هیجان معلمی شروع کرد گفتن اینکه آدم ممکن است همه چیزش را از دست بدهد...
حرفش را قطع کردم دیدم دارد می رود سمت دستگیره در نمی خواستم بدون عکس برود و نمی خواستم بنشیند در ماشین و بعد به خواهش من دوباره پیاده شود و سختشان باشد.
خواهش کردم:استاد من می خواستم از شما عکسی بگیرم.
گفت: بفرمایید با خودتان عکس بگیرم.
گفتم: نه از خودتان می خواهم برای سایت.
دوست داشتم با ایشان عکسی داشته باشم ولی نمی خواستم پیر پویای خرد را رنجی برسانم.
مشتاقانه ایستاد و از قضا کادر خوب تنطیم نمی شد عکس را گرفتم.
تشکر کردم.
راه افتاد که برود گفتم می فرمودید استاد.
گفت هیچ!
سخنش را تکرار کردم که «آدم ممکن است در زندگی خیلی چیزها از دست بدهد...»
سر حرف را گرفت و گفت: آدم ممکن است در زندگی خیلی چیزها از دست بدهد، ولی چیزی که نباید از دست بدهد عشق به یادگیری است.
عاشقش شده بودم! نمی دانم چرا؟!
ساعتها بعد کیفیت بیانش در ذهنم می آمد! چنان این جمله را می گفت که آرش آخرین تیرش را در کمان گذاشت و من جادوی جان این جوهر جویا شده بودم!
برگشتم کیفم بود و آشنایانم نبودند! استاد رفته بود و دل مرا با خود برده بود!
زندگی فرصت نابی ست برای دیدار آنها که عاشقمان میکنند، چه کسی می داند فرصت دیگر کجاست!
زندگی فرصت نابی ست برای دیدار آنها که عاشقمان میکنند، چه کسی می داند فرصت دیگر کجاست!
«دور باد آفت دور فلک از جان و تنش!»