نظریه، وطن آدمی است!
انسانها همواره روی زمین زندگی می کردند ولی همیشه نظری بر وطن بودن قسمتی از آن برای خود نداشته اند؛ شاید غاری، زمینی، حصار و پرچینی، باغی، دهی را برای خود لحاظ می کردند و غیر را از آن دور می داشتند و در یادداشتش حسی نوستالژیک را در می یافتند، ولی این معنای وطن نبود و نیست. وطن به معنای سرزمینی که هویتی برای انسان ایجاد می کرد و ویژگی هایی را در خود داشت که معنایی به زندگی انسان می داد نظریه ای بود که برای مفهوم قومی یا اقوامی در یک مرز قراردادی گرد هم قرار گرفته بودند. اما به راستی برای کردها کردستان خواه در ایران خواه در عراق، ترکیه یا سوریه وطن تر است یا وطن شامل کردستان ایران و قطعه زمینهایی دیگر از مناطق فارس نشین و عرب نشین و دیگر زمینهای ایران در نقشه کنونی؟! و همچنین برای بلوچها و ترکمنها و آذریها و عربها.
دولت مرکزی در قریب هشتاد سال گذشته کوشیده است که این معنای اعتباری شامل داخل مرز را تقویت کند و محوری برای هویت ایرانیان بیابد و گاه هم مانند اوایل انقلاب 1357 برخی به آن پشت کرده اند و آن را اگر نه مخالف دین و ایمان مغایر با آن دانسته اند و از اولویت داشتن آن در معنای زندگی انسان پرهیز داده اند. عارف قزوینی در عهد مشروطه وقتی فریاد وطن وطن سرداده بود می گفت «از هر ده هزار نفر یکی نام وطن به گوششان نخورده است». اینکه کدام درست است و کدام نادرست داستان دراز است هر چه هست هر دو نظر، تنها نظریه هایی هستند که شماری از انسانها معنای خود را در آن می بینند، نَفَس خود را در آن می کِشند و برای آن چه بسا نفس دیگری را بکُشند و او را شایسته زندگی نبینند.
حالا به فرض هم که کردستانی مستقل شکل بگیرد، چندی بعد داخل آنها اقوام و طوایفی سرآمد و سر طایفه و سرلک می شوند و داد استقلال از شیپوری دیگر برمی آید که ما تافته ای دیگر بافته هستیم و می رود این ماجرا تا نفخ صور! چنانکه در سی سال گذشته بسیاری از کشورها مانند شوروی و یوگسلاوی و سودان و چندی دیگر لیبی و امثال آن به کشورهایی کوچکتر تجزیه شده اند و کشورهای دموکراتیکی هم مانند آلمان شرقی و غربی به هم پیوسته اند کشورهای دموکراتیک دست کم به اندازه حکومتهای ایدئولوژیک (متصلب تحمیلگر) تجزیه نشده اند. گویی زمانی که حکومت مرکزی تحمیلگر ضعیف شود، در اولین فرصت شماری از مردم حول محوری سیاسی، مذهبی، قومی یا نژادی از آن روی برمی گیرند و راهی دیگر می پویند.
می خواهم بگویم وطن واقعی انسان ها همین نظریه هایی هست که با آن خود و ارزشها و جهان خود را معنا می کنند نه مرزهایی که روی نقشه یا خاک و زمین و کوه یا قوم و دین و صنف و جنس می کشند و این معنای وطن است که هر انسانی در آن زندگی می کند. به عبارت دیگر هر نظریه ای که انسان می پذیرد و خود را با آن معنا می کند و در نسبت با دیگر ویژگیهای فرهنگی هویت خود را بازمی شناسد وطن او است و هر یک از ما اگر چه در یک شهر زاده و زیسته باشیم و بر یک خاک نفس بکشیم در وطن های گوناگون زندگی می کنیم.
گاه این وطن سهم و مرزهایی مشترک و مشابه با دیگری دارد و گاه کمتر چنین است. یکسان سازی این نظریه ها ممکن نیست و بنابراین گونه ی یکسان زیستن انسانها نیز جز به تحمیل و اجبار ممکن نخواهد بود و اگر هم محقق شود دوامی نخواهد داشت. ذهن آدمیان پرّان تر از آن است که در قالبی قرار گیرد و تغییر نکند. شاید بتوان این مشخصه را ذاتی انسان امروزی دانست که همواره در حال «یادگیری» و «تغییر» است و «پری رو تاب مستوری ندارد/ چو در بندی سر از روزن برآرد.»
نتیجه این سخن آن است که اگر نظریه ی هر کس وطن او است از درد و رنج یکدیگر بکاهیم و سعی در تحمیل نظر و نظریه ای بر هم نداشته باشیم. به وطن دیگری تجاوز نکنیم و حتا اگر نظریه مقابل دگرباشانه و مشرکانه باشد، به بتهای مشرکان دشنام ندهیم (به حکم عقل و تقریر یاد شده؛ ر.ک: الانعام، 108) و حرمت محترمهای یدیگر را داشته باشیم. زود داوری نکنیم و پیش از آنکه وطن دیگر را کشف کرده باشیم به آتش خشم و تحقیرش نسوزانیم.
- ۹۲/۱۱/۱۰